تا سرم باشد تمنای توام در سر بود


پادشا باشم گرم خاک درت افسر بود

روزگار از زلف تو بادا پریشان روز و شب


تا دل بد روز من هر دم پریشان تر بود

من خورم خونابه هجران و بیزارم،ازآنک


ماجرا با زیرکان خونابه دیگر بود

من به گرمای قیامت خون خورم بر یاد دوست


جوی شیر آن را نما و تشنه کوثر بود

عشق را پروانه باید تا که سوزد پیش شمع


خود مگس بسیار یابی هر کجا شکر بود

خوبرو آن به که باشد آب و آتش در جهان


تا وجود عشقبازان خاک و خاکستر بود

یار جایی و من بیچاره جایی بیقرار


وه چه خوش باشد که بر بازوی خسرو بر بود